شماره ٧٥٦: ز جام بيخودي چون لاله مست از خاک بر خيزم

ز جام بيخودي چون لاله مست از خاک بر خيزم
ز مهد غنچه چون گل با دل صد چاک بر خيزم
نه سروم کز رعونت سبزه را در زير پامانم
چمن از خاک برخيزد چو من از خاک برخيزم
مرا هر شمع چو پروانه از جا در نمي آرد
مگر از جا به ذوق شعله ادراک برخيزم
مرا زافسردگي در تنگناي سنگ مردن به
که چون آتش به امداد خس و خاشاک برخيزم
چو شبنم کرده ام گردآوري خود را درين گلشن
به اندک جذبه اي از هستي خود پاک برخيزم
مرا با خاکساريهاست پيوندي درين گلشن
که مي پيچم به خود تا از زمين چون تاک برخيزم
شلاين تر ز خون ناحقم در هر چه آويزم
نه گردم کز بر افشاندن از آن فتراک برخيزم
نخوابيده است با کين کسي هرگز دل صافم
ز بستر چون دعا از سينه هاي پاک برخيزم
دل بي غم زمين شوره باشد تخم پاکم را
بسامان همچو آه از سينه غمناک برخيزم
نه زنگم کز گرانجاني به خاطرها گران باشم
سبک چون عکس از آيينه ادراک برخيزم
من آن ابرم که در چشم گهرها آب نگذارم
ز هر بحري که با اين ديده نمناک برخيزم
ز رشک بيقراران سوختم کو آتشين رويي
که من هم چون سپند از جاي خود چالاک برخيزم
مرا از گوشه خلوت مخوان در مجلس عشرت
چه افتاده است بنشينم خجل غمناک برخيزم
مرا چون سبزه زير سنگ دارد آسمان صائب
شوم سر وي اگر از سايه افلاک برخيزم