شماره ٧٥٤: نه چون بيد از تهيدستي درين گلزار مي لرزم

نه چون بيد از تهيدستي درين گلزار مي لرزم
که بر بي حاصلي مي لرزم و بسيار مي لرزم
ز بيخوابي مرا چون چشم انجم نيست پروايي
ز بيم چشم بد بر ديده بيدار مي لرزم
در دولتسراي نيستي مي آورد دهشت
ز بيم جان نه چون منصور زير دار مي لرزم
خطر از سبزه بيگانه بسيارست گلشن را
ز خط بر عارض گلرنگ او بسيار مي لرزم
به مستي مي توان بر خود گوارا کرد هستي را
درين ميخانه به هر کس که شد هشيار مي لرزم
نيم ايمن بر آن تنگ دهان از خال شبرنگش
ازين غماز بر گنجينه اسرار مي لرزم
به چشم ناشناسان گوهرم سيماب مي آيد
ز بس بر خويشتن از سردي بازار مي لرزم
نه بهر جان بود لرزيدنم چون مردم بيدل
ز جان سختي بر آن شمشير بي زنهار مي لرزم
حضور خيره چشمان حسن را بي پرده مي سازد
نسيمي را چو مي بينم در آن گلزار مي لرزم
نه از پيري مرا اين رعشه افتاده است بر اعضا
به آب روي خود چون ساغر سرشار مي لرزم
اگر چه چون شرار از سنگ دارم مهر خاموشي
ز بي ظرفي همان بر خرده اسرار مي لرزم
ز بيکاري نه مرد آخرت نه مرد دنيايم
به هر جانب که مايل گردد اين ديوار مي لرزم
ز زخم داس بر خود خوشه در خشکي نمي لرزد
به عنواني که من زين چرخ کج رفتار مي لرزم
تجرد در نظرها تيغ چو بين را سبک سازد
نه از دلبستگي بر جبه و دستار مي لرزم
ز سنگ کودکان بر خود نلرزد نخل بارآور
به عنواني که من زين خلق ناهموار مي لرزم
کند بيتاب اندک پيچ و تابي رشته جان را
بر آن موي ميان از پيچش زنار مي لرزم
به زنجير تعلق گر چه محکم بسته ام دل را
نسيمي گر وزد بر طره دلدار مي لرزم
ندارد درد بي درمان بجز تسليم درماني
ز تدبير طبيبان بر دل بيمار مي لرزم
ندارد چهره پوشيده رويان تاب رسوايي
ز غيرت سخت بر فرهاد شيرين کار مي لرزم
به صد زنجير اگر بندند اعضاي مرا صائب
چو آب از ديدن آن سرو خوش رفتار مي لرزم