شماره ٧٥٣: خوشا روزي که منزل در سواد اصفهان سازم

خوشا روزي که منزل در سواد اصفهان سازم
ز وصف زنده رودش خامه را رطب اللسان سازم
نسيم آسا به گرد سر بگردم چار باغش را
به هر شاخي که بنشيند دل من آشيان سازم
شود روشن دو چشمم از سواد سرمه خيز او
ز مژگان زنده رود گريه شادي روان سازم
ز شکر بشکنم خسرو صفت بازار شيرين را
به ملک اصفهان شبديز را آتش عنان سازم
صلاي آب حيوان مي زند تيغ جوانمردش
چرا چون خضر کم همت به عمر جاودان سازم
به مژگان خواب مخمل مي دهد جا جسم زارم را
چرا آرامگاه خويش از تيغ و سنان سازم
به اين گرمي که من رو از غريبي در وطن دارم
اگر بر سنگ بگذارم قدم ريگ روان سازم
ميان آب و آتش طرح صلح انداختم اما
نمي دانم ترا بر خويشتن چون مهربان سازم
بلند افتاده صائب آنقدر طبع خدادادم
که شمع طور را خاموش از تيغ زبان سازم