شماره ٧٥٢: از آن چون زلف ماتم ديدگان ژوليده زنجيرم

از آن چون زلف ماتم ديدگان ژوليده زنجيرم
که چون برگ خزان ديده است روز دست تدبيرم
ز اقليم اثر برگشتن آه من نمي داند
به عنقا مي رساند نسبت خود را پرتيرم
اگر غافل به صيد بيگناهي شست بگشايم
چو زخم تازه خون گردد روان از چشم زهگيرم
بلند افتاده طاق سرگراني کعبه او را
و گرنه چين کوتاهي ندارد زلف شبگيرم
از آن در جستجوي کام، چرخم در بدر دارد
که از هر در فزايد حلقه ديگر به زنجيرم
ز بس کز دور گردون محنت و غم ديده ام صائب
هلال عيد آيد در نظر چون ناخن شيرم