شماره ٧٥١: به دنيا دست از دامان عقبي برنمي دارم

به دنيا دست از دامان عقبي برنمي دارم
چو يوسف ديدگان ناز زليخا برنمي دارم
مرا نتوان به دام صحبت از عزلت برآوردن
ز کوه قاف پشت خود چو عنقا برنمي دارم
به اين شادم که بر دلها نيم بار از گرانجاني
اگر باري ز بي برگي ز دلها برنمي دارم
درين دريا نباشد يک صدف بي گوهر عبرت
نه از طفلي است گر چشم از تماشا برنمي دارم
به اين ابر سيه اميدها دارد لب خشکم
به خط من دل از آن لعل شکرخا بر نمي دارم
نظر بر قامت بي سايه آن سيمتن دارم
ز سرو بوستان ناز دو بالا بر نمي دارم
نگردد تا چو صبح آيينه تاريک من روشن
دو دست عجز از دامان شبها بر نمي دارم
نمي سازد هنر از عيب چون طاوس محجوبم
به چندين بال رنگين چشم از پا بر نمي دارم
فشانم هر چه دارم بي طلب در دامن سايل
که من چون ابر از همت تقاضا بر نمي دارم
نباشد توشه اي در کار مهمان کريمان را
از آن امروز زاد از بهر فردا بر نمي دارم
تو کز آزار محرومي ره هموار پيدا کن
که من بي نيش خار از جاي خود پا بر نمي دارم
تو کز غيرت نداري بهره اي بردار کام دل
که من از سرکشي عبرت ز دنيا بر نمي دارم
اگر از گردن افرازي سرم بر آسمان سايد
سر از پاي قدح صائب چو مينا برنمي دارم