شماره ٧٤٩: نيم بيدرد دايم پيچ و تاب ساکني دارم

نيم بيدرد دايم پيچ و تاب ساکني دارم
چو نبض ناتوانان اضطراب ساکني دارم
ز سوز عشق ازين پهلو به آن پهلو نمي گردم
درين درياي پر آتش کباب ساکني دارم
مشو اي آهنين دل از کمند جذبه ام غافل
که چون آهن ربا در دل شتاب ساکني دارم
ربايم هر که را از گلرخان بر من گذار افتد
ز حيرت گر چه چون آيينه آب ساکني دارم
ندارم در گره چيزي که ارزد بيقراري را
درين درياي پرشورش حباب ساکني دارم
گره گرديده ام چون کهربا هر چند در ظاهر
نهان در پرده دل اضطراب ساکني دارم
به آواز جرس نتوان مرا بيدار گرداندن
که من همچون ره خوابيده خواب ساکني دارم
علاج شعله سرکش ز آب نرم مي آيد
سوال تند دشمن را جواب ساکني دارم
ز سرعت گر چه روي سيل را بر خاک مي مالم
به قدر آرزومندي شتاب ساکني دارم
اگر چه دور گردان مي شمارندم ز بيدردان
به هر رگ چون ره خوابيده خواب ساکني دارم
تو اي سيل سبکرو وصل دريا را غنيمت دان
که من چون آهن و فولاد آب ساکني دارم
اميد صلح هر جا هست از خود مي دوم بيرون
به هر جا تند بايد شد عتاب ساکني دارم
به ظاهر چون کتان در پرتو مهتاب اگر محوم
به تار و پود هستي پيچ و تاب ساکني دارم
ندارم با کمال نااميدي موج بيتابي
درين درياي پر وحشت سراب ساکني دارم
به جاي دعوي از حرفم تراوش مي کند معني
خم سربسته ام بوي شراب ساکني دارم
عجب دارم نسوزد دانه ام را برق نوميدي
که چشم آبياري از سحاب ساکني دارم
ز من صائب درين بستانسرا تندي نمي آيد
گل نشکفته ام، بوي گلاب ساکني دارم