شماره ٧٤٨: لب خشک و دل خونين و چشم پر نمي دارم

لب خشک و دل خونين و چشم پر نمي دارم
نگه دارد خدا از چشم بد خوش عالمي دارم
به جاي جوهر از آيينه ام زنگار مي جوشد
گوارا باد عيشم، خوش بهار خرمي دارم
دو عالم آرزو در سينه دارم با تهيدستي
بيابان در بيابان کشت و ابر بي نمي دارم
فراغت دارد از ناز طبيبان درد بي درمان
پريشان نيستم هر چند حال درهمي دارم
اشارت برنمي دارد دل وحشي نژاد من
چو ماه نو ازين هنگامه فکر پس خمي دارم
نسيم صبحم، از من خويشتن داري نمي آيد
گره وا مي کنم از کار مردم تا دمي دارم
شکوه لاله ام را کوه و صحرا برنمي تابد
که در هر نقطه داغي سواد اعظمي دارم
به نقش کم زبازيگاه عالم برنمي خيزم
اميدم بي شمار افتاده گر نقش کمي دارم
به خورشيد بد اختر چون نمايم گوهر خود را
که در يک دم به چشمم مي خورد گر شبنمي دارم
تو کز دل بي نصيبي سير کن در عالم صورت
که من چون غنچه در هر پرده دل عالمي دارم
ز راز آسماني چون نباشم با خبر صائب
که من چون کاسه زانوي خود جام جمي دارم