شماره ٧٤٧: نگاه گرم را سرده به جانم تا دلي دارم

نگاه گرم را سرده به جانم تا دلي دارم
مرا درياب اي برق بلا تا حاصلي دارم
تمناي رهايي چون به گرد خاطرم گردد
تو غافل گير و من مرغ نگاه غافلي دارم
به ناخن جوي شير از سنگ مي بايد برآوردن
به اين بي دست و پايي طرفه کار مشکلي دارم
نپيچم گردن تسليم اگر دشمن سرم خواهد
اگر چه تنگدست افتاده ام دست و دلي دارم
تو اي زاهد برو در گوشه محراب ساکن شو
که من چون درد و داغ عشق جا در هر دلي دارم
عجب دارم به ديوان قيامت در حساب آيم
که من از دفتر ايجاد، فرد باطلي دارم
به من باد مخالف حمله مي آرد، نمي داند
که من چون دامن تسليم در کف ساحلي دارم
زبيقدري چنين بي دست و پا گرديده ام صائب
اگر دست مرا گيرند دست قابلي دارم