شماره ٧٤٤: غبار خط يارم توتيا در آستين دارم

غبار خط يارم توتيا در آستين دارم
به دامن نور بينايي جلا در آستين دارم
نيند اين بسته چشمان لايق تشريف پيراهن
و گر نه بوي يوسف چون صبا در آستين دارم
به ظاهر در نظرها چون قلم گر خشک مي آيم
چو افتد کار بر سر گريه ها در آستين دارم
مرا بي همدمي مهر لب و بند زبان گشته
وگرنه همچو ني فريادها در آستين دارم
به اوراق پر و بالم ز غفلت سرسري مگذر
که من از سايه دولت چون هما در آستين دارم
مدار از من دريغ اي ابر رحمت گوهر خود را
که من چون تاک صد دست دعا در آستين دارم
هزاران چشم در دنبال دارد هرپر کاهي
و گرنه جذبه ها چون کهربا در آستين دارم
ز بس چون غنچه گل زين جهان تنگ دلگيرم
مرا هر کس که چيند خونبها در آستين دارم
به خون گل مزن دست اي چمن پيرا به دامانم
که جوي خون از آن گلگون قبا در آستين دارم
مکن در راه من چاه حسد، اي خصم کوته بين
که من از راستي چندين عصا در آستين دارم
بيفشان برگ از خود گر نوا زين باغ مي خواهي
که من چون ني ز بي برگي نوا در آستين دارم
حضور دل مرا چون غنچه در تنگي بود صائب
وگرنه خنده هاي دلگشا در آستين دارم