شماره ٧٤١: زند پهلو به گردون کوه عصياني که من دارم

زند پهلو به گردون کوه عصياني که من دارم
به صد دريا نگردد پاک داماني که من دارم
ز وحشت سايه برگرد من مجنون نمي گردد
ندارد کعبه گرد خود بياباني که من دارم
تماشاي بهشت از خلوتم بيرون نمي آرد
به است از جنت در بسته زنداني که من دارم
ز سهمش پنجه شيران چو برگ بيد مي لرزد
درون سينه از تيرش نيستاني که من دارم
ز اکسير قناعت مي شمارم نعمت الوان
اگر رنگين به خون گردد لب ناني که من دارم
توکل مي دهد سامان کار من به آساني
ندارد هيچ رهرو ميرساماني که من دارم
ز مد عمر جاويدان ندارد کو تهي صائب
ز دست و تيغ او زخم نماياني که من دارم