شماره ٧٣٩: ز دامن نگذرد پاي زمين گيري که من دارم

ز دامن نگذرد پاي زمين گيري که من دارم
گران محمل تر از خواب است شبگيري که من دارم
کند خون در جگر بسيار نعمتهاي الوان را
درين مهمانسرا چشم و دل سيري که من دارم
شود سير از جهان برهر که افتد چشم سير من
کدامين کيمياگر دارد اکسيري که من دارم
من و ناليدن از سوداي عشق او معاذالله
نمي آيد صدا بيرون ز زنجيري که من دارم
ز وحشت خانه صياد داند سايه خود را
درين وادي نظر بر صيد نخجيري که من دارم
ز خجلت آه بي تاثير من در دل بود دايم
ز ترکش بر نيايد از کجي تيري که من دارم
نمي بايد سلاحي تيز دستان شجاعت را
که در سرپنجه خصم است شمشيري که من دارم
شراب کهنه در پيري مرا دارد جوان دايم
که دارد از مريدان اين چنين پيري که من دارم
مگر در خواب بيند کعبه مقصود را صائب
درين وادي ز عزم سست شبگيري که من دارم