شماره ٧٣٨: به قلب عشق مي تازد دل زاري که من دارم

به قلب عشق مي تازد دل زاري که من دارم
زبان بازي به آتش مي کند خاري که من دارم
که آرد ريشه کفر از دل سنگين من بيرون
که محکم چون سليماني است ز ناري که من دارم
ندانم سنگ از دست کدامين طفل بستانم
که دارد در جنون آدينه بازاري که من دارم
ز صد دامن گل بي خار در چشم بود خوشتر
زروي نو خط او در جگر خاري که من دارم
خورد چون شربت عناب خود بيگناهان را
ز بيباکي نظر بر چشم بيماري که من دارد
به سيم قلب از اخوان نگيرد ماه کنعان را
که دارد از عزيزان اين خريداري که من دارم
نفس در سينه خورشيد عالمتاب مي سوزد
درين گلشن چو شبنم چشم بيداري که من دارم
کند گر در نوازش کارفرما کو تهي با من
ز ذوق کار مزدش مي رسد کاري که من دارم
سبک کرده است در ميزان من سد سکندر را
به پيش روي خود از جسم ديواري که من دارم
تماشاي بهشت از خانه ام بيرون نمي آرد
ز داغ آتشين در سينه گلزاري که من دارم
به درمان مي توان تخفيف دادن درد را صائب
عجب دردي است بي درمان پرستاري که من دارم