شماره ٧٣٧: چه سازد گرد کلفت با دل شادي که من دارم

چه سازد گرد کلفت با دل شادي که من دارم
ندارد پاي در گل سروآزادي که من دارم
گريبان چاک سازد پرده گوش فلکها را
از آن بيداد گر در سينه فريادي که من دارم
ز حيرت چشم آهو را به آهو دام مي سازد
نمي خواهد کمند و دام صيادي که من دارم
گراني مي کند چون تيشه بر من هر پر کاهي
ز بس فرسوده گرديده است بنيادي که من دارم
به تردستي ز خارا نفش شيرين محو مي سازد
اگر تن در دهد در کار فرهادي که من دارم
سليمان را ز تاج سلطنت دلسرد مي سازد
ز سودا بر سر اين چتر پريزادي که من دارم
به کوه قاف دارم از توکل پشت چون عنقا
ندارد هيچ رهرو بر کمر زادي که من دارم
به من کفرست در شرع محبت تهمت نسيان
که ذکر خير احباب است اورادي که من دارم
که مي گويد پري در ديده مردم نمي آيد
که دايم در نظر باشد پريزادي که من دارم
به خون مي شست از آب زندگاني خضر دست خود
اگر مي ديد دست و تيغ جلادي که من دارم
ز وحشت مي رود چون دود جغد از روزنم بيرون
خراب افتاده است از بس غم آبادي که من دارم
از آن در غورگيها مويز انگور من صائب
که بر نگرفت از من چشم استادي که من دارم