شماره ٧٣٦: شد افزون از شهادت شوق بيتابي که من دارم

شد افزون از شهادت شوق بيتابي که من دارم
ز کشتن زنده تر گرديد سيمابي که من دارم
به خضر از مرگ سازد تلختر عمر مؤبد را
ز شمشير شهادت عالم آبي که من دارم
ندارد ديده تن پروران از بستر مخمل
ز فرش بوريا چشم شکرخوابي که من دارم
اگر شويم به خون چون لعل روي خويش جا دارد
نشد لب تشنه اي سيرآب از آبي که من دارم
به هر جانب که آرم روي، در مد نظر باشد
نباشد در ته ديوار محرابي که من دارم
به هر صيد زبون گردن نسازد همت من کج
نهنگ آرد برون از بحر قلابي که من دارم
نگه را پرده هاي چشم مانع نيست از جولان
ندارد جنگ با تجريد اسبابي که من دارم
چو ريزش کار کاوش مي کند با چشمه سار من
چرا دارم دريغ از تشنگان آبي که من دارم
ز صبح حشر بر خوابش فزايد پرده ديگر
درين ظلمت سرا چشم گرانخوابي که من دارم
سيه سازد به چشم مهر تابان روز روشن را
ز آه نيمشب تيغ سيه تابي که من دارم
زه آه سرد خالي نيست هرگز سينه ام صائب
که راسي شب بود در خانه مهتابي که من دارم