شماره ٧٣٣: هزاران معني پيچيده در زلف سخن دارم

هزاران معني پيچيده در زلف سخن دارم
سر زلف سخن بي چشم زخم امروز من دارم
سراپا جوهرم چون تيشه در شيرين زبانيها
عجب نبود سر پرخاش اگر با کوهکن دارم
عجب نبود شود گر تنگ شکر پرده گوشم
که من در خانه خود طوطي شکرشکن دارم
ز دل آرام مي جويم، بخند اي يأس بر رويم
که چشم سازگاري من ز خار پيرهن دارم
مرا چون حلقه در بيرون در تا چند بگذاري
لب حرف آفريني در خور آن انجمن دارم
نشاط غربت از دل کي برد حب وطن بيرون
به تخت مصرم اما جاي در بيت الحزن دارم
بخند اي آفتاب از شهرت از پيشاني بختم
که من از شام غربت روي در صبح وطن دارم
سر کلک گهربار به هر صيدي فرو نايد
من اين مشکين خدنگ از بهر آهوي ختن دارم
عقيق خاتم شاهم، يمن زندان بود بر من
دل غربت پرستم، جنگ با حب الوطن دارم
مگر امروز مهر از مشرق مغرب برون آمد
که با خورشيد رويي جاي در يک پيرهن دارم
مگر از ابر ظلمت کوکب بختم برون آمد
که امشب کرم شب تابي در آغوش لگن دارم
لباس لفظ را من تار و پود تازگي دادم
ز فکر تازه حق بسيار بر اهل سخن دارم
ز خاک پاک تبريزست صائب مولد پاکم
از آن با عشقباز شمس تبريزي سخن دارم