شماره ٧٣٠: برو ساقي که من در جام صهباي دگر دارم

برو ساقي که من در جام صهباي دگر دارم
پري در شيشه از آيينه سيماي دگر دارم
مرا بگذار چون نرگس خمار آلود اي ساقي
که من اين جام زرين بهر صهباي دگر دارم
نگردد چشم من روشن به هر خورشيد رخساري
من اين شمع از براي مجلس آراي دگر دارم
به چشم سر و بستان تيغ زهرآلود مي آيد
که من اين خارخار از سرو بالاي دگر دارم
نگردد گوهر درياي امکان سنگ راه من
که من در سر هواي سير درياي دگر دارم
مرا کوه غم از دل سير صحرا بر نمي دارد
که من چون لاله داغ کوه و صحراي دگر دارم
نه مجنونم که چشم آهوان سازد نظر بندم
نظر بر گوشه چشم دلاراي دگر دارم
علاج اين طبيبان مي کند درد مرا افزون
من اين درد گرامي از مسيحاي دگر دارم
ز کلک صنع هر دل از سويدا نقطه اي دارد
من از داغش به هر عضوي سويداي دگر دارم
تو بهر جنتي در کار زاهد، من براي او
تو دل جاي دگر داري و من جاي دگر دارم
به من عرض متاع خود دهد يوسف، نمي داند
که من اين خرده جان بهر سوداي دگر دارم
مکن تکليف سير گلشن جنت مرا صائب
که من در سر هواي سرو بالاي دگر دارم