شماره ٧٢٩: حريفي کو که راه خانه خمار بردارم

حريفي کو که راه خانه خمار بردارم
ز مينا پنبه، مهر از مخزن اسرار بردارم
شود بار دلم آن را که از دل بار بردارم
نهد پا بر سرم از راه هر کس خار بردارم
نمايد مهر و کين يک جلوه در آيينه پاکم
ز لوح ساده ناز طوطي از زنگار بردارم
سخن چون خط مشکين مي تند گرد دهان او
چسان من دل از آن لبهاي شکر بار بردارم
زبي برگي شکر خوابي که من در چاشني دارم
چه افتاده است ناز دولت بيدار بردارم
کشيدن مشکل است از رشته جان دست يک نوبت
دل صد پاره از زلفش به چندين بار بردارم
نمي خواهد ميانجي جنگهاي زرگري، ورنه
نزاع از کفر و دين و سبحه و زنار بردارم
صدف آب گهر را مانع از قرب است در دريا
شوم در وصل مستغرق گر اين ديوار بردارم
چو ميناي پر از مي فتنه ها دارم به زير سر
شود پرشور عالم چون ز سر دستار بردارم
به فرياد آورد بيکاري من کارفرما را
اگر فرصت دهد غيرت که دست از کار بردارم
نگردانم ورق را در نظر بازي، نيم شبنم
که چون خورشيد بينم ديده از گلزار بردارم
اگر از شکوه خاموشم نه خرسندي است، مي خواهم
که در ديوان محشر مهر ازين طومار بردارم
گذارند آستين بر چشم خود سنگين دلان صائب
اگر من آستين از ديده خونبار بردارم