شماره ٧٢٧: به دل زخم نماياني چو پرگار از دو سر دارم

به دل زخم نماياني چو پرگار از دو سر دارم
که يک پا در حضر پيوسته يک پا در سفر دارم
نگردد عقده هاي من چرا هر روز مشکلتر
که چون سرو از رعونت دست دايم بر کمر دارم
اثر از گريه مستانه مي جويم، زهي غفلت
که چشم شستشوي نامه از دامان تر دارم
زدم تا پشت پا مردانه نعلين تعلق را
ز هر خاري درين وادي بهاري در نظر دارم
چنان از عشق کاهيده است جسم ناتوان من
که اگر افتم به فکر قطره از طوفان خطر دارم
همان بيطاقتم هر چند دريا را کشم در بر
که در هر جنبشي چون موج آغوش دگر دارم
مدان چون رشته از من، هر چه باشد جز تهيدستي
که اين پهلوي چرب از پرتو قرب گهر دارم
شود شمشير زهرآلوده اي چون سرو بهر من
چون ابر نوبهاران هر که را از خاک بردارم
مرا بگذار چون پروانه تا آتش زنم در خود
که بهر گرد سر گشتن پر و بال دگر دارم
نيم غافل ز حق راهبر گر رهنمايم شد
که من هم منت آوارگي بر راهبر دارم
مرا نتوان به شيريني چو طوطي صيد خود کردن
که در دل از شکست آرزو تنگ شکر دارم
اگر دانم به آن لب مي رسد صائب شراب من
به جوشي مي توانم سقف اين ميخانه بردارم