شماره ٧٢٥: دل پر رخنه اي چون سبحه از صدر رهگذر دارم

دل پر رخنه اي چون سبحه از صدر رهگذر دارم
درين يک مشت گل پوشيده چندين نيشتر دارم
زپاي هر که خار آرم برون، ريزد به چشم من
زند بر شيشه ام، سنگي زراه هر که بردارم
نگردد چون دم تيغ زبانها از مصاف من
که از گردآوري من پيش روي خود سپردارم
ز دامان وسايل، گرد کلفت پيش مي گردد
زغفلت نيست از دامان شب گر دست بردارم
زجنت مي کند دلسرد مرغان بهشتي را
گلستاني که من از فکر او در زير پر دارم
اگر چه مي زند ناخن به دلها ناله بلبل
چو ني من در خراش سينه ها دست دگر دارم
درين وحشت سرا کز ابر تيغ برق مي بارد
دلي از ديده قربانيان آسوده تر دارم
چه افتاده است چندين حلقه کردن زلف مشکين را
که من صد حلقه پيچ و تاب از آن موي کمر دارم
ز وحشت، خانه صياد داند سايه خود را
غزالي را که من چون دام در مد نظر دارم
به خاک و خون چو مرغ نيم بسمل مي تپم صائب
اگر يک دم از آن مژگان گيرا چشم بردارم