شماره ٧٢٣: به ظاهر گر چه مهري بر لب خاموش خود دارم

به ظاهر گر چه مهري بر لب خاموش خود دارم
حباب آسا محيطي در ته سرپوش خود دارم
ندارد اختياري آسمان در سير و دور خود
که اين خمخانه را من بيقرار از جوش خود دارم
نمي آسايد از مشق کشاکش رشته جانم
اگر چه بحر را چون موج در آغوش خود دارم
کنم با روي خندان تلخکامان را دهن شيرين
نيم زنبور تا از نيش پاس نوش خود دارم
کند دل هر نفس در کوچه اي جولان ز خود کامي
چه خونها در جگر زين طفل بازيگوش خود دارم
به قدر بيخودي چون مي توان گل چيدن از ساقي
درين محفل چه افتاده است پاس هوش خود دارم
سراپا يک دهن خميازه ام صائب از حيراني
اگر چه ماه را چون هاله در آغوش خود دارم