شماره ٧٢٢: زبان شکوه فرسودي ز چرخ بيوفا دارم

زبان شکوه فرسودي ز چرخ بيوفا دارم
دلي در گرد کلفت چون چراغ آسيا دارم
شکايت مي کنم از يار و اميد وفا دارم
به اين بيگانگي چشم نگاه آشنا دارم
بريد از سايه خود سرو و افتاد از قفاي او
عنان دل چسان محکم من بي دست و پا دارم
مزن اي شکر بي شرم لاف پاکداماني
که من چون نيشکر صد جا سر بند ترا دارم
اگر چه خاکسارم، آسمان را گوش مي مالم
به اين پستي عجب دستي بلندي در دعا دارم
ز فکر خنجر مژگان او بيرون نمي آيم
اگر در سايه بيدم به زير تيغ جا دارم
خبر شرط است اي دشمن ز خاک آستان او
مکن کوتاه پايم را که دستي در دعا دارم
به مخمل دستگاهان خواب شيرين تلخ مي سازد
شکر خوابي که من بر روي فرش بوريا دارم
نسيم کاروان مصرم اي پوشيده بينايي
در بيت الحزن بگشا که بوي آشنا دارم
خدا فرصت دهد در دامن محشر فرو ريزم
گرههايي که در دل از تو اي بند قبا دارم
گذشت آن شاخ گل، نگرفت بيتابانه دامانش
دل پر حسرتي صائب ز تقصير صبا دارم