شماره ٧٢١: چنان سرگرميي از شوق آن گلگون قبا دارم

چنان سرگرميي از شوق آن گلگون قبا دارم
که بر گل مي خرامم خاراگر در زير پا دارم
کنار شوق من چون موج آسايش نمي داند
به دريا مي روم دست و بغل تا دست و پا دارم
اگر چه در ته يک پيرهن با ماه کنعانم
به بوي پيرهن سر در پي باد صبا دارم
گره در کاکلش نگذاشت مژگان بلند او
چه خونها در جگر زان ناوک کاکل ربا دارم
ز خار خشک من اي شاخ گل دامن کشان مگذر
که رنگ مردم بيگانه بوي آشنا دارم
بيا اي عشق اگر داري دماغ جلوه پردازي
که از داغ جنون آيينه هاي خوش جلا دارم
به يک عالم توجه از تو چون قانع توانم شد
که من از جمله عالم ترا دارم، ترا دارم
چو بوي گل نمي گردد به دامن آشنا پايم
به ظاهر گر چه دست و پاي کوشش در حنا دارم
زلال زندگي در ساغر من رنگ گرداند
همان خون مي خورم گر در قدح آب بقا دارم
چنان در پاکبازي از علايق گشته ام عريان
که حال مهره ششدر ز نقش بوريا دارم
جنونم اختياري نيست تا گردم عنانگيرش
چو برگ کاه پروازي به بال کهربا دارم
اگر چه دوربينان چشم دريا مي شمارندم
حباب آسا به کف جاي گهرمشتي هوا دارم
مرا نتوان به تيغ از درد بي درمان جدا کردن
که از هر بند خود با درد پيوندي جدا دارم
هواي عالم آزادگي کم مختلف گردد
از آن چون سرو من در چار موسم يک قبا دارم
زاکسير قناعت خون آهو مشک مي گردد
من اين تعليم صائب از غزالان ختا دارم