شماره ٧٢٠: نبرد از سينه جام باده گلرنگ زنگارم

نبرد از سينه جام باده گلرنگ زنگارم
هلال منخسف شد صيقل از آيينه تارم
نهفتم در رگ جان کفر را چون شمع، ازين غافل
که خواهد از گريبان سر برون آورد زنارم
به زور بردباريها به خود هموار مي سازم
درشتي مي کند چون آسيا هر کس که در کارم
به آب روي خود از گوهرم قانع درين دريا
رهين منت خود گو مکن ابرگهر بارم
از آن هر روز آب گوهر من بيش مي گردد
که گردد آب از شرم تهيدستي خريدارم
کنم در نوبهاران صرف برگ و بار خود صائب
خزان را نيست رنگ از باددستيها زگلزارم