شماره ٧١٩: پس از عمري ز چشمت يک نگاه آشنا ديدم

پس از عمري ز چشمت يک نگاه آشنا ديدم
بحمدالله نمردم تا ترا بر مدعا ديدم
به خواب ناز هم آيينه را از دست نگذاري
اگر گويم که از ناديدن رويت چها ديديم
دو عالم طاق نسيان شد مرا در ديده بينش
از آن روزي که من طاق دو ابروي ترا ديدم
نگه در ديده خورشيد تابان آب مي سازد
گل رويي که من در پرده شرم و حيا ديدم
تلاش صحبت خار ملامت بود منظورم
اگر در شاهراه عشق گاهي پيش پا ديدم
يکي گرديد وصل و هجر و قرب و بعد در چشمم
ز بس از ابتداي کارها در انتها ديدم
زهي دولت اگر صائب به گرد خاطرش گردد
ستمهايي که من زان دشمن مهر و وفا ديدم