شماره ٧١٨: بر آن پاي حنايي روي زرد خويش ماليدم

بر آن پاي حنايي روي زرد خويش ماليدم
ازين گلشن که چيده است اين گل رعنا که من چيدم
منم بي پرده مي بينم ترا، يارب چه بخت است اين
که مي مردم ز شادي گرترا در خواب مي ديدم
من انداز سر من کرد دست از آستين بيرون
درين بستانسرا چون گل به روي هر که خنديدم
غذاي روح شد در دل شکستم هر تمنايي
لباس عافيت گرديد چشم از هر چه پوشيدم
نديدم محرمي چون کوهکن تا درد دل گويم
به شيرين کاري صنعت ز سنگ آدم تراشيدم
همان خجلت ز طبع سازگار خويشتن دارم
به مژگان گر چه خار از رهگذار دشمنان چيدم
که بر من مي تواند پيشدستي بر خطا کردن
نماند از من نشان پا درين ره بسکه لغزيدم
نشد يک بار آن سرو روان در زير پا بيند
به زير پاي او چون آب چنداني که غلطيدم
که از آزاد مردان دارد اقبال چنين صائب
که در ساعت ربودند از کفم بر هر چه لرزيدم