شماره ٧١٧: ز دست خشک مرجان نااميد از بحر گرديدم

ز دست خشک مرجان نااميد از بحر گرديدم
ز روي تلخ دريا دامن از وصل گهر چيدم
ميزان نظر سنگين تر آمد پله خوابم
چو خواب امن را با دولت بيدار سنجيدم
به آساني نشد باز اين گره چون خامه از کارم
به زير تيغ رفتم تا ز بند آزاد گرديدم
ز چوب دار، نخل ميوه دارم گشت عريانتر
ز بس از سردي بي حاصلان بر خويش لرزيدم
ز چشم باز دايم در ره سيل خطر بودم
فتادم در حصار عافيت تا چشم پوشيدم
زمين تاج سر من بود تا سر در هوا بودم
فرو رفتم به خود افلاک را در زير پا ديدم
نشد بر خاکساريهاي من چون آب رحم آرد
به پاي سرو اين گلزار چنداني که غلطيدم
ز گوش بسته سنگين دلان تيرم به سنگ آمد
درين محفل ز بي برگي چوني چندان که ناليدم
به عهد من زمين ناياب چون اکسير شد صائب
ز بس خون خوردم و بر لب ز غيرت خاک ماليدم