شماره ٧١٦: نديدم روز خوش تا چون قلم روي سخن ديدم

نديدم روز خوش تا چون قلم روي سخن ديدم
به زير تيغ رفتم تا زبند آزاد گرديدم
زپيچ و تاب جوهردار گرديد استخوان من
زبس برخويشتن در تنگناي فکر پيچيدم
بغير از گريه تلخ ندامت چيست در دستم
چو گل زين دفتر رنگين که من بر يکدگر چيدم
منه انگشت بر حرفم اگر درد سخن داري
که بر هر نقطه من صد بار چون پرگار گرديدم
ز خون شکوه ام چون لاله داماني نشد رنگين
کشيدم کاسه هاي خون و بر لب خاک ماليدم
سرآمد گر چه در انصاف دادن روزگار من
مسلمان نيستم از هيچ کس انصاف اگر ديدم
نديدم روي دل از هيچکس غير از سخن صائب
به لوح آفرينش چون قلم چندان که گرديدم