شماره ٧١٢: دل صد پاره خود را به زلف يار مي بندم

دل صد پاره خود را به زلف يار مي بندم
من اين اوراق را شيرازه از زنار مي بندم
به چشم خيره رسوا نگاهان برنمي آيم
به افسون گر چه چشم رخنه ديوار مي بندم
دم سرد خريداران اگر اين چاشني دارد
شوم گر آب گوهر يخ درين بازار مي بندم
زبان در کام چون پيکانم از خشکي نمي گردد
لب خشک از تکلم چون لب سوفار مي بندم
ز چشمم روي مي تابد ز حرفم گوش مي گيرد
نگه در چشم مي دزدم لب از گفتار مي بندم
ز تسخير مزاح سرکش او عاجزم ور نه
به تردستي شعله را با خار مي بندم
کمر در خون من صد عندليب مست مي بندد
گل داغي اگر بر گوشه دستار مي بندم
فرستم نامه چون صائب به آن سنگين دل کافر
به بال نامه بر با رشته زنار مي بندم