شماره ٧١١: برآن مي داردم همت که از افغان دهن بندم

برآن مي داردم همت که از افغان دهن بندم
ز سنگ سرمه سدي پيش يأجوج سخن بندم
گرفتم نيست در پيراهن من چاک رسوايي
ز مشت خون خود چون گرگ تهمت را دهن بندم
ز جوي شير روشن ساخت راه قصر شيرين را
کمر چون تيشه مي خواهم به خون کوهکن بندم
به نامم خاتم شه در غريبي خانه مي سازد
چرا دل چون عقيق از ساده لوحي بر يمن بندم
ز چشم زخم کثرت دور با خود خلوتي دارم
که در بر روي ماه مصر و بوي پيرهن بندم
به اين افسره طبعان صحبت من در نمي گيرد
اگر چون شمع آتش بر زبان خويشتن بندم
نه آسان است مرواريد را ياقوت گرداندن
چه خونها مي خورم تا رنگ بر روي سخن بندم
از بس ترسيده چشم صائب از قرب گرانجانان
نسيم مصر اگر آيد در بيت الحزن بندم