شماره ٧٠٩: به قدر آشنايان از خرد بيگانه مي گردم

به قدر آشنايان از خرد بيگانه مي گردم
اگر خود در نيابم يک زمان ديوانه مي گردم
اگر چه همچو بو در زيريک پيراهنم با گل
نسيمي گر وزد بر من ز خود بيگانه مي گردم
کباب من ز بيم سوختن بر خويش مي گردد
به ظاهر گرد عالم گر چه بيدردانه مي گردم
به چشم قدردانان قطره دريايي است بي پايان
نه کم ظرفي است گر بيخود به يک پيمانه مي گردم
نه از زهدست بر سر گشتگانم رحم مي آيد
اگر گاهي شکار سبحه صددانه مي گردم
زمام ناقه ليلي است هر موج سراب او
در آن وادي که چون مجنون من ديوانه مي گردم
ندارد گردش ما و تو با هم نسبت اي حاجي
تو گرد خانه ومن گرد صاحبخانه مي گردم
نمي دانم جدا از عشق حسن آشنارو را
به ياد شمع برگرد سر پروانه مي گردم
ندارد گر چه منزل خانه پردازي که من دارم
به گرد کعبه و بتخانه بيتابانه مي گردم
خم سربسته جوش باده را افزون کند صائب
به لب مهر خموشي گر زنم ديوانه مي گردم