شماره ٧٠٧: به من گر درد و داغي مي رسد خوشحال مي گردم

به من گر درد و داغي مي رسد خوشحال مي گردم
که از لب تشنگي سيراب چون تبخال مي گردم
زوحشت سايه را چون نافه از خود دور مي سازد
غزال شوخ چشمي را که من دنبال مي گردم
چو نقش پا گزيدم خاکساري تا شوم ايمن
ندانستم ز همواري فزون پامال مي گردم
سگ از همراهي اصحاب کهف از شير مردان شد
ندارم گر چه حالي گرد اهل حال مي گردم
کف خاکسترم اما اگر طالع کند ياري
زقرب شعله چون پروانه زرين بال مي گردم
ز کوه درد لنگر مي توانم گشت دريا را
چو بيدردان به ظاهر گر چه فارغبال مي گردم
چنان حرص گران رغبت سبک کرده است عقلم را
که از بار گران آسوده چون حمال مي گردم
چرا بيهوده گردم گرد خرمن تنگ چشمان را
چو من قانع به گردازدانه چون غربال مي گردم
چه با من مي تواند کرد صائب آتش دوزخ
چو من آب از حجاب زشتي اعمال مي گردم