شماره ٧٠٥: نه بهر آب از سوز دل بيتاب مي گردم

نه بهر آب از سوز دل بيتاب مي گردم
که چون تبخال من از تشنگي سيراب مي گردم
سفيدي کرد چشمم را کف درياي نوميدي
همان من در تلاش گوهر ناياب مي گردم
پر از گوهر کنم گر چون صدف دامان سايل را
همان چون ابرنيسان از خجالت آب مي گردم
چه حاصل کز درازي رشته عمرم شود افزون
چو من از بيقراري خرج پيچ و تاب مي گردم
جواب خشک مي گويد به رويم ابر دريا دل
چو گوهر گر چه از يک قطره من سيراب مي گردم
همان مشت خس و خاري است از گردش مرا حاصل
به گرد خويشتن چندان که چون گرداب مي گردم
به صد جانب برد دل در نمازم از پريشاني
به رنگ سبحه من سرگشته در محراب مي گردم
ندارد نفس کافر در مقام فيض دست از من
گران از خواب غفلت بيش در محراب مي گردم
شبستان جهان را گر چه روشن از بيان دارم
همان چون شمع صائب از خجالت آب مي گردم