شماره ٧٠٢: سواد شهر را از گريه گرهامون نمي کردم

سواد شهر را از گريه گرهامون نمي کردم
درين وحشت سرالنگر من مجنون نمي کردم
اميد سنگ طفلان بود باغ دلگشا ورنه
به تکليف بهار از خانه سربيرون نمي کردم
نمي گشتم سفيد از زردرويي در صف محشر
به خون گردست و تيغ يار را گلگون نمي کردم
ز شغل خانه سازي زنده زير خاک مي رفتم
پناه خود خم مي گر چو افلاطون نمي کردم
که مي آمد برون از عهده دريا کشي چون من
قناعت از مي لعلي اگر با خون نمي کردم
ز خود بيرون شدم آسوده گرديدم چه مي کردم
اگر اين کفش تنگ از پاي خود بيرون نمي کردم
اگر آيينه آن سنگدل مي بود در دستم
نمي دادم به دستش تا دلش را خون نمي کردم
نمي شد بي بري بار دل آزاده ام صائب
اگر چون سرو من هم مصرعي موزون نمي کردم