شماره ٧٠١: اگر دل را ز خاشاک علايق پاک مي کردم

اگر دل را ز خاشاک علايق پاک مي کردم
همان در خانه خود کعبه را ادراک مي کردم
بهم پيچيدن طومار هستي بود منظورم
اگر از آستين دستي برون چون تاک مي کردم
گشاد عالمي مي بود در دست دعاي من
اگر صبح بناگوش ترا ادراک مي کردم
زبس ذوق شهادت برده بود از سر شعورم را
گريبان را خيال حلقه فتراک مي کردم
زهشياري کنون خون مي خورم ياد جوانيها
که از هر ساغري خون در دل افلاک مي کردم
خبر مي داد از بي حاصليها خوشه آهم
من آن روزي که تخم دوستي در خاک مي کردم