شماره ٦٩٨: نه از خامي در آتش ناله و فرياد مي کردم

نه از خامي در آتش ناله و فرياد مي کردم
ازين دولت جدا افتادگان را ياد مي کردم
نمي گرديد اگر ذوق گرفتاري عنانگيرم
ز وحشت خون عالم در دل صياد مي کردم
اگر چون خضر اين روز سيه را پيش مي ديدم
سکندر را به آب زندگي ارشاد مي کردم
نمي لرزيد از باد فنا بر خود چراغ من
گر از دلهاي روشن همت استمداد مي کردم
نمي دادم به چنگ عشق آتشدست اگر دل را
من عاجز چه با اين بيضه فولاد مي کردم
ره بي منتهاي عشق کوتاهي نمي داند
وگرنه حلقه ها در گوش برق و باد مي کردم
کنون از صيد پهلو مي کنم خالي خوشا روزي
که خاطر را به نقش پاي آهو شاد مي کردم
اگر مي بود در دل رحمي آن سلطان خوبان را
چرا در دادخواهي اينقدر بيداد مي کردم
نمي پاشيد از خميازه من تار و پود من
خمارآلودگان را گر به مي امداد مي کردم
گر از قيد خودي آزاد مي گشتم به شکر آن
هزاران بنده از قيد فرنگ آزاد مي کردم
دل شيرين غبار آلود غيرت مي شود صائب
و گرنه پنجه اي در پنجه فرياد مي کردم