شماره ٦٩٦: زغفلت عمر خود را چون قلم صرف سخن کردم

زغفلت عمر خود را چون قلم صرف سخن کردم
نديد از برق ني ظلمي که من بر خويشتن کردم
اگر مي بود در دل آفتاب روشني مي شد
دم گرمي که من چون شمع صرف انجمن کردم
زدم پاي سلامت آنقدر بر سنگ از غيرت
که هر جا سنگلاخي بود رنگين چون يمن کردم
اگر بر کوهکن شد نرم کوه بيستون تنها
زبرق تيشه چندين سنگدل را نرم من کردم
دماغ بوشناسان مي برد بو کز دم مشکين
چو خونها در دل رعنا غزالان ختن کردم
شکرا ز تلخرويي مي کند در ناخن من ني
چو طوطي تا دهان خويش شيرين از سخن کردم
ز پيه گرگ روشن ساختند اخوان چراغ من
اگر چه ديده ها روشن ز بوي پيرهن کردم
به سيم قلب بار کاروان شد ماه کنعانم
غلط کردم اقامت در ته چاه وطن کردم
نيامد غنچه اي را دل به درد از ناله هاي من
چو بلبل گر چه از افغان قيامت در چمن کردم
مرا سازد سخن گر زنده جاويد جا دارد
که من از خامه جان بخش ايجاد سخن کردم
به همت تا حجاب بال و پر را سوختم صائب
سر از يک پيرهن بيرون به شمع انجمن کردم