شماره ٦٩٥: نظر را تا چراغ گوشه محراب خود کردم

نظر را تا چراغ گوشه محراب خود کردم
تماشاي فروغ گوهر ناياب خود کردم
چه سازد با دل دريا کش من تلخي عالم
مکرر بحر را در کاسه گرداب خود کردم
ندارد خواب عاشق ورنه من افسانه عالم
به کار چشم بيدار و دل بيخواب خود کردم
از آن است تاج شاهان پايتخت اعتبار من
که از دريا قناعت چون گهر با آب خود کردم
ز خواب مرگ چون نبود مرا اميد بيداري
که من در روزگار زندگاني خواب خود کردم
خودي پيچيده بود از قبله حق روي من صائب
نمازم رد نشد تا پشت بر محراب خود کردم