شماره ٦٩٤: غبار هستي خود سرمه چشم فنا کردم

غبار هستي خود سرمه چشم فنا کردم
کفي خاکستر افسرده در کار صبا کردم
نمي سوزم اگر برق اجل در خرمنم افتد
که من در خوشگي از کاه گندم را جدا کردم
ز فوت وقت اگر در خون نشينم جاي آن دارد
که از کف دامن پيراهن يوسف رها کردم
به آب روي همت خاک را زر مي توان کردن
غلط کردم که عمر خويش صرف کيميا کردم
سرانگشت ندامت چون نگريد خون به حال من
مکرر دامن دولت به دست آمد رها کردم
دل چرخ از غبار خاطر من چون نينديشد
مکرر آفتابش را چراغ آسيا کردم
چه مرغم من که از اندازه پرواز خود گويم
چو برگ گاه پروازي به بال کهربا کردم
به اکسير قناعت خون آهو مشک مي گردد
به خون دل من اين تحقيق در چين ختا کردم
زپيغام من مشتاق پهلو مي کني خالي
سزاي من که مکتوب ترا بن قبا کردم
چرا صائب نباشد آسمان زير نگين من
سخن خورشيد شد تا مدح شاه اوليا کردم
نمي آيد به کوشش دامن روزي به کف صائب
و گرنه من تردد بيشتر از آسيا کردم