شماره ٦٩٢: به رغبت نقد جان به يار سيمبر دارم

به رغبت نقد جان به يار سيمبر دارم
ازين سودا پشيمان نيستم چون زر به زر دادم
نشد شايسته رخسار پاکش گر چه چندين ره
به خورشيد درخشان شستشوي چشم تر دادم
ز خجلت برنيارم سر چون شاخ بي ثمر گر چه
ز هر کس سنگ خوردم در تلافي من ثمر دادم
ز طوفان مي کند رقص رواني بادبان من
عنان کشتي خود تا به درياي خطر دادم
اگر چون نيشکر سنگين دلان در هم شکستندم
نگفتم حرف تلخي در تلافي من شکر دادم
نوا پرداز شد مرغ سحر از هايهوي من
به ني من در ميان ناله پردازان کمر دادم
عنانداري نمي آمد ز من سيل بهاران را
دل ديوانه را در کوچه و بازار سر دادم
به خون چون تيشه شيرين کردن چرخ آخر دهانم را
چه حاصل زين که من چون کوهکن داد هنر دادم
ز هر نيشي مرا سر چشمه نوشي است در طالع
نه از عجزست گر من تن به زخم نيشتر دادم
فرو رفتم چنان در خويشتن از خرده بيني ها
که از راز شرر در سينه خارا خبر دادم
دهن وا کرد چون سوفار در خون خوردنم صائب
به هر کس چون خدنگ آهنين دل بال و پر دادم