شماره ٦٩١: گر چه بي ثمر مانند سرو و بيد و شمشادم

گر چه بي ثمر مانند سرو و بيد و شمشادم
زسنگ کودکان آسوده از پيوند آزادم
خوشا صيدي که داند کيست صيادش من آن صيدم
که از ذوق گرفتاري ندانم کيست صيادم
ز گفت و گوي سرد ناصحان برخود نمي لرزم
که از سنگ ملامت عشق افکنده است بنيادم
اگر چه خويش را گم کردم از نسيان پيريها
به اين شادم که ايام جواني رفت از يادم
در اصلاحم عبث اوقات ضايع مي کند گردون
من آن طفلم که از شوخي معلم کرد آزادم
چه تهمت بر فلک بندم چرا از ديگران نالم
که من در پيچ و تاب از جوهر خود همچو فولادم
ز بيکاري نمي آيم به کار هيچ کس صائب
نمي دانم چه حکمت بود ايزد را در ايجادم