شماره ٦٩٠: زبيتابي عنان خواهش دل را چسان پيچم

زبيتابي عنان خواهش دل را چسان پيچم
که من چون تاب مي خواهم بر آن موي ميان پيچم
چنان گستاخ گشتم چون نسيم از پاکداماني
که دست شاخ گل را در حضور باغبان پيچم
اگر چون قطره شبنم کند از گل مرا بستر
چو مو بر روي آتش دور از آن نازک ميان پيچم
حديث روي او در پرده خورشيد و مه گويم
زبيم چشم بد گل را در اوراق خزان پيچم
بهشت نسيه دارد مشتري بسيار چون زاهد
به نقد امروز در دامان آن سرو روان پيچم
به جرم خنده اي کز من نصيب ديگران گردد
درين بستانسرا تا کي به خود چون زعفران پيچم
ندارم چون هماي سخت جان انديشه روزي
که گردد نرمتر از مغز اگر براستخوان پيچم
اگر از قهرمان عشق يابم سايه دستي
بساط هر دو عالم را بهم در يک زمان پيچم
نسوزد زين گلستان غنچه اي را دل به من صائب
تمام عمر اگر بر خويش چون آب روان پيچم