شماره ٦٨٩: به پاي خفته دايم حرف از شبگير مي گفتم

به پاي خفته دايم حرف از شبگير مي گفتم
ز آزادي سخن در حلقه زنجير مي گفتم
نشد قسمت درين عالم مرا يک چشم بيداري
همان در خواب، خواب ديده را تعبير مي گفتم
من آن روزي که در آوارگي ثابت قدم بودم
ز وحشت ناف آهو را دهان شير مي گفتم
در آن فرصت که چشم عاقبت بين داشت بينايي
گل بي خار را من خار دامنگير مي گفتم
من آن روزي که برگ شادماني داشتم چون گل
بهار خنده رو را غنچه تصوير مي گفتم
هنوزم از دهان چون صبح بوي شير مي آمد
که چون خورشيد مطلعهاي عالمگير مي گفتم
غبارآلود مي آمد سخن بر لب مرا صائب
اگر گاهي به سهو افسانه تعمير مي گفتم