شماره ٦٨٨: به ياد آتشين رخساره اي در انجمن رفتم

به ياد آتشين رخساره اي در انجمن رفتم
به پاي شمع افتادم چو اشک از خويشتن رفتم
نشد قسمت کز آن آهوي وحشي نقش پا يابم
به بويش گر چه صد نوبت به صحراي ختن رفتم
به نزديکي مشو از مکر يوسف طلعتان ايمن
که من با داغ حرمان از ته يک پيرهن رفتم
چه صورت دارد از تنگي توان ديدن دهانش را
که من خود را نديدم تا به فکر آن رهن رفتم
تمام از گردش چشم تو شد کار من اي ساقي
زدست من بگير اين جام را کز خويشتن رفتم
زهمراهان کسي نگرفت شمعي پيش راه من
به برق تيشه زين ظلمت برون چون کوهکن رفتم
گل از من رنگ و بلبل داشت آهنگ از نواي من
نماند از حسن و عشق آثار تا من از چمن رفتم
به بوي پيرهن نتوان مرا از خود برآوردن
که من در ساعت سنگين به اين بيت الحزن رفتم
ز ذرات جهان نگسست چون خورشيد فيض من
به ظاهر چند روزي گر چه در ابر کفن رفتم
در اقليم تجرد پادشاه وقت خود بودم
نمي دانم چه کردم تا به زندان بدن رفتم
به عمر جاودان باز آمدن صورت نمي بندد
ره دوري که يک مژگان زدن بي خويشتن رفتم
گريبان سخن صائب به دست آسان مي آيد
دلم شق چون قلم شد بس که دنبال سخن رفتم