شماره ٦٨٥: در آن شبها که از ياد تو ساغر بود در دستم

در آن شبها که از ياد تو ساغر بود در دستم
ز هر ناخن هلال عيد ديگر بود در دستم
ز طوفان حوادث زان نکردن دست و پا را گم
که از رطل گران پيوسته لنگر بود در دستم
به اشک تلخ قانع گشته ام صورت نمي بندد
از آن دريا که دايم عقد گوهر بود در دستم
دو عالم چون سليمان بود در زير نگين من
درين ميخانه چنداني که ساغر بود در دستم
در آن گلشن که مي از ساغر توحيد مي خوردم
ز هر برگ گلي دامان دلبر بود در دستم
چه با من مي تواند شورش روز جزا کردن
که از دل سالها ديوان محشر بود در دستم
ز هشياري زبون گردش گردون شدم ورنه
به مستيها عنان سير اختر بود در دستم
نمي جنبم چو خون مرده از نشتر خوشا وقتي
که خون از اضطراب عشق نشتر بود در دستم
ز قحط دلربايان ريختم در پاي خود صائب
و گرنه يک جهان دل چون صنوبر بود در دستم