شماره ٦٨٤: ز گيرايي چنان گشته است بي برگ و نوا دستم

ز گيرايي چنان گشته است بي برگ و نوا دستم
که نتواند گرفت افتادگي را از هوا دستم
نگيريم تنگ در آغوش تا آن خرمن گل را
نمي آسايد آغوشم نمي آيد به جا دستم
همانا از گل بيت الحزن کردند تخميرم
که هرگز چون سبو از سر نمي گردد جدا دستم
به فکر دامن آن غنچه مستور افتادم
گره در آستين چون غنچه گرديد از حيا دستم
ز حسن بي نيازي پنجه مي زد با يد بيضا
به چشم خلق گرديد از طمع چون اژدها دستم
گريبان مي درد دامان گل از اشتياق من
چه سر سبزي است با بختم چه اقبال است با دستم
کمند موج را در تاب دارد اضطراب من
به درياي غم افتدگر بگيرد ناخدا دستم
اگر صائب ندارم گوهر ارزنده اي در کف
بحمدالله که خالي نيست از نقد دعا دستم