شماره ٦٨٣: نظر تا باز کردم بر رخش بار سفر بستم

نظر تا باز کردم بر رخش بار سفر بستم
به يک نظاره چشم از روي آتش چون شرر بستم
غرور دولت ديدار شرکت بر نمي دارد
کشيدم آهي از دل ديده آيينه بر بستم
عجب دارم که پاي من به دامن آشنا گردد
که با ريگ روان يک روز احرام سفر بستم
گريبانگير شد دامن زهر خاري که برچيدم
ز ديوار اندرون آمد به هر محنت که در بستم
همان تير سبکسير نظر سيخ کبابش شد
به هر صيدي که من از پرتو همت نظر بستم
چه شبها روز کردم در شبستان سر زلفش
که اوراق دل صد پاره را بر يکدگر بستم
نظر تا داشتم بر خود نمي ديدم دو عالم را
دو عالم چون دو عينک گشت تا از خود نظر بستم
خوشا ايام بي برگي و خواب عافيت صائب
که مي لرزد دلم چون برگ تا بر خود ثمر بستم