شماره ٦٨٢: ز کوشش حاصلي غير از غبار دل نمي يابم

ز کوشش حاصلي غير از غبار دل نمي يابم
به از افتادگي اين راه را منزل نمي يابم
که گردانيد از عالم ندانم روي دلها را
که از صاحبدلان عهد روي دل نمي يابم
چه ساعت بود بند از پاي من برداشت بيتابي
که چون ريگ روان مي گردم و منزل نمي يابم
ظهور حق ز باطل چشم من بسته است اي خود بين
تو ليلي را نمي يابي و من محمل نمي يابم
به احسان مي توان جان برد ازين درياي پرشورش
کنار اين بحر را جز دامن سايل نمي يابم
که از گرداب افکند اين گره در کار دريارا
که چنداني که مي گردم در او ساحل نمي يابم
درون سينه خرمنها ز تخم دوستي دارم
زمين سينه احباب را قابل نمي يابم
ز آب و گل ترا گر حاصلي باشد غنيمت دان
که من جز مايه لغزش در آب و گل نمي يابم
چنان از موج رحمت دامن اين بحر خالي شد
که جوهر در جبين خنجر قاتل نمي بابم
ز بار طوق چون قمري چرا گردن سيه سازم
که من چون سرو ازين گردنکشان حاصل نمي يابم
ترا گر هست ازين دريا گهر در کف غنيمت دان
که من گوهر بغير از عقده مشکل نمي يابم
ندارد فکر رحلت راه در جسم گرانجانم
به افتادن من اين ديوار را مايل نمي يابم
به بار دل بساز از خلوت آن شمع بي پروا
که با پروانگي من بار در محفل نمي يابم
مجو صائب نواي دلپذير از عندليب من
که در عالم نشان از هيچ صاحبدل نمي يابم