شماره ٦٧٥: ما کجا دست آشنا با مهره گل مي کنيم

ما کجا دست آشنا با مهره گل مي کنيم
مشورت چون غنچه با سي پاره دل مي کنيم
بحر پرشور حوادث در کف ما عاجزست
موج را از لنگر تسليم ساحل مي کنيم
همچو مژگان روز و شب در پيش چشم استاده است
از خيالش خويش را چندان که غافل مي کنيم
داغ عشقي را که در صد پرده مي بايد نهان
لاله دامان دشت و شمع محفل مي کنيم
ناخن فولاد دارد منت روشنگران
تيغ جان را روشن از خاکستر دل مي کنيم
دولتي کز سايه خيزد تيرگي بار آورد
صفحه بال هما را فرد باطل مي کنيم
کي به دست سنبل فردوس دل خواهيم داد
ما که در سوداي زلف يار دل دل مي کنيم
شبنميم اما ز بس گرد حوادث خورده ايم
چشمه خورشيد عالمتاب را گل مي کنيم
فکر ما صائب سحاب نوبهار رحمت است
ما زمين شور را يک لحظه قابل مي کنيم