شماره ٦٧٣: مستيي کو تا ره صحراي محشر سرکنيم

مستيي کو تا ره صحراي محشر سرکنيم
شيشه را سرو کنار چشمه کوثر کنيم
چهره وحدت نهان در زير زلف کثرت اس
خواب آسايش مگر در شورش محشر کنيم
تخم حرص ما ندارد ريشه در ريگ روان
ما به اشک تاک کشت خويشتن راتر کنيم
بر قفس زورآوران مرغان باغ ديگرند
ما شکست بيضه را در کار بال و پر کنيم
شعله سرگرمي ما داغ دارد مهر را
مي شود بيهوش دارو خاک اگر بر سر کنيم
گر نباشد در ميان روي تو از يک آه گرم
آب را در ديده آيينه خاکستر کنيم
هر چه کيفيت ندارد صحبتش بار دل است
طاعت صدساله را در کار يک ساغر کنيم
همت ما پنجه فولاد را برتافته است
رخنه از مژگان تر در سد اسکندر کنيم
نيست شوري در نمکدان بزم هستي را مگر
داغ خود را خوش نمک از شورش محشر کنيم
قدر در اشک را مژگان چه مي داند که چيست
رشته جان را امانت دار اين گوهر کنيم
حنظل گردون نسازد عيش ما را تلخکام
ما به اکسير قناعت زهر را شکر کنيم
چشم مي پوشيم از آن زلف پريشان تا به چند
ديده را آيينه دار شورش محشر کنيم
اين غزل را خامه صائب به ديوان مي برد
جاي دارد صفحه خورشيد را مسطر کنيم