شماره ٦٧٢: در وصاليم و زهجران دست برسر مي زنيم

در وصاليم و زهجران دست برسر مي زنيم
ما به جاي نعل وارون حلقه بر در مي زنيم
پرفشانيهاي ما در حسرت پرواز نيست
دامني بر آتش گل هردم از پر مي زنيم
حلقه فتراک مي گردد به قصد خون ما
دست اگر در حلقه زلف معنبر مي زنيم
خضر مي ليسد زمين اينجا و ما از سادگي
فال آب زندگاني چون سکندر مي زنيم
برنمي خيزد چو خون مرده از خواب گران
بخت خواب آلود را چندان که نشتر مي زنيم
ما چو داغ لاله صائب خون خود را مي مکيم
بيغمان از دور پندارند ساغر مي زنيم